حالا دیگر می توانی ...می توانی پشت پا بزنی به همه چیز ،چه پشت سر...چه روبرویت.
می توانی...همانطور که می توانی بند کفش هایت را خودت ببندی ...می توانی روزها در یک چاردیواری حبس باشی و ناله هایت را هم به گوش کسی نرسانی...می توانی وقتی مریض شدی ، گوشه ای را بگیری و بهانه نیاوری ...آری ، می توانی.همانطور که ناراحت می شوی از کسی و آنقدر با ظرفیت شدی که به روی خودت نیاوری...
ساکت می مانی...تظاهر می کنی...شخصیت لایه لایه پیدا می کنی و چند بعدی می شوی...توانایی کمی نیست...شاید قبلا نمی توانستی ، نه؟!
پس می توانی...سخت تر نیست از کارهایی که تا امروز توانستی...هست؟
کاری ندارد...فقط نشنو...حتی اگر داد می زنند :ما هستیم...نبین ، حتی اگر دور تا دورت را گرفتند...
یعنی می گویی نمی توانی چشم ها و گوش هایت را ببندی به روی همه چیز؟...پشت پا بزنی به همه چیز؟...
می گویم همه چیز...اما جدی نگیر...چیزی دیگر برایت نمانده...چشم هایت را ببند ،خیالت راحت...می توانی.