زمان را نمی دانی چطور می گذرد. می توانی جلویش را بگیری؟

مثلا قهوه ای که برایت آورده را ننوشی. همان طور دست نخورده فنجان و قهوه جوش را برداری و بگذاری در بقچه ات.بقچه خاطرات قابل لمس...

کاش می شد او هم قهوه اش را نمی نوشید... فنجانش را می گذاشت در بقچه تو ... بهتر بود مبل هایی که رویش نشسته بودید و میز روبه رویتان هم باشند...

همان فضا...همان عطرها...

کاش بقچه ات به این زودی ها پر نشود... آن وقت او را هم بر می داشتی...

فقط از بقچه ام که بیرون می آورمت همان باش... همان که رو به روی من روی همان مبل نشسته بود و همان فنجانی را در دست داشت که الان از بقچه ام در می آورم...